من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی آبی

ولی با خفت و خواری ÷ی شبنم نمی گردم

نظرات 1 + ارسال نظر
بهنام یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:41 ب.ظ http://baran3.blogsky.com

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد